واژه |
معنی واژه |
واژه |
معنی واژه |
شبگیر |
سحرگاه، پیش از صبح |
برنشستن |
سوار شدن |
حَشَم |
خدمتکاران |
ندیم |
همنشین، همدم |
مطرب |
آوازخوان، نوازنده |
پس |
سپس |
خیمه |
چادر |
شِراع |
سایه بان، خیمه |
قضا |
قدیر، سرنوشت |
از قضای آمده |
اتّفاقاً |
نماز |
نماز ظهر |
از جهت |
برای |
شِراع |
سایه بان، خیمه |
از هر دستی |
از هر گروهی |
آن دیدند |
متوجّه شدند |
غرقه خواست شد |
نزدیک بود غرق شود |
غریو |
فریاد |
خاست و برخاست |
بلند شد |
هنر آن بود |
خوشبختانه |
درجَستند |
پریدند |
نیک کوفته شد |
به سختی مجروح شد |
افگار |
مجروح، خسته |
دوال |
چرم و پوست |
یک دوال |
یک لایه، یک پاره |
بگسست |
کنده شد |
ایزد |
خدا، آفریدگار |
سور |
جشن |
تیره شد |
از بین رفت |
فرود آمد |
وارد شد |
جامه بگردانید |
لباسش را عوض کرد |
تر و تباه |
خیس و ناخوش |
برنشستن |
سوار شدن |
سخت ناخوش |
خیلی ناگوار |
تشویش |
نگرانی، اضطراب |
دیگر روز |
روز دیگر |
غزنین |
پایتخت غزنویان |
جمله |
تمام، همه |
صَعب |
دشوار، سخت |
مقرون |
پیوسته، همراه |
مثال داد |
دستور داد |
هزار هزار |
یک میلیون |
درم |
دِرهم، سکّۀ نقره |
مستحقّان |
نیازمندان |
شکر این را |
برای شکر این |
نبشته آمد |
نوشته شد |
توقیع کردن |
مُهر زدن یا امضا کردن |
مؤکّد |
تأکید شده، استوار |
مبشّر |
نوید دهنده، مژده رسان |
افتاد |
ایجاد شد |
بار دادن |
اجازۀ ملاقات دادن |
حال چون شود |
چه پیش می آید |
اطبّا |
جمع طبیب، پزشکان |
سخت متحیّر |
بسیار سرگردان |
تنی چند |
چند نفر |
محجوب |
پنهان، مستور، پوشیده |
من |
منظور ابوالفضل بیهقی |
عارضه |
حادثه، بیماری |
افتاده بود |
پیش آمده بود |
نُکت |
نکته ها |
کراهیت |
ناپسندی |
آغاجی خادم |
خادم مخصوص |
خیر خیر |
سریع ، آسان |
سِتَدن |
ستاندن، دریافت کردن |
برآمد |
برگشت |
تاس |
کاسۀ مسی |
زَبَر |
بالا |
مخنقه |
گردنبند |
عِقد |
گردنبند |
بونصر را |
به بونصر |
دُرُست |
تندرست، سالم |
بار |
اجازۀ ملاقات |
علّت |
بیماری |
نبشته آمد |
نوشته شد |
دیدار |
چهره، قیافه |
گسیل کردن |
فرستادن، روانه کردن |
تو |
منظور بیهقی |
در بابی |
در خصوص مسئله ای |
داده آید |
داده شود |
نامۀ توقیعی |
نامۀ امضا شده |
وَبال |
سختی و عذاب، گناه |
دبیر |
نویسنده |
کافی |
با کفایت، لایق، کارآمد |
دبیر کافی |
بونصر مشکان |
قلم در نهاد |
مشغول نوشتن شد |
نماز پیشین |
نماز ظهر |
مهمّات |
کارهای مهم و خطیر |
فارغ شدن |
آسوده شدن از کار |
گسیل کردن |
فرستادن، روانه کردن |
باز نمود |
شرح و توضیح داد |
مرا داد |
به من داد |
راه یافتم |
اجازۀ حضور پیدا کردم |
آغاجیِ خادم را |
به آغاجیِ خادم |
مرا گفت |
به من گفت |
بستان |
بگیر |
غَزو |
جنگ کردن با کافران |
گداختن |
ذوب کردن |
ما را |
برای ما |
بی شُبهت |
بی تردید، بی شک |
ضَیعَت |
زمین زراعتی |
ضَیعَتَک |
زمین زراعتی کوچک |
فراخ تر |
آسوده تر، راحت تر |
لَختی |
اندکی |
سِتَدَن |
ستاندن، دریافت کردن |
خداوند |
سلطان مسعود |
امیر |
امیر مسعود |
وی |
بونصر مشکان |
صِلت |
اِنعام، جایزه، پاداش |
فخر |
افتخار |
دربایست |
نیاز، ضرورت |
وِزر |
گناه |
غَزو |
جنگ کردن با کافران |
امیرالمؤمنین |
خلیفۀ بغداد |
می روا دارد |
جایز می داند |
سِتَدَن |
ستاندن، دریافت کردن |
خداوند |
سلطان مسعود |
خلیفه |
خلیفۀ بغداد |
خواجه |
بونصر مشکان |
در عهدۀ این نشوم |
مسئولیت این را نمی پذیرم |
مستحقّان |
نیازمندان |
مرا چه افتاده است |
به من چه ربطی دارد |
شمار |
حساب |
عهده |
مسئولیت |
پسرش را گفت |
به پسرش گفت |
کفایت |
بسنده، کافی |
علی ایّ حال |
به هر حال |
مخزن |
گنجینه |
بزرگا |
چقدر بزرگ هستید |
اندیشه مند |
ترسیده، به فکر فرورفته |
زاغ |
کلاغ سیاه |
فراغ |
آسایش، آسودگی |
گُزید |
پسندید، انتخاب کرد |
راغ |
دامنۀ سبز کوه، صحرا |
دامان |
دامنه |
عرضه ده |
نشان دهنده |
نادره |
کمیاب، بی همتا، بی نظیر |
جمال |
زیبایی |
تمام |
کامل، درست، بی عیب |
روضه |
باغ، گلزار |
ره و رفتار |
شیوۀ راه رفتن |
جنبش هموار |
حرکات هماهنگ |
در پی |
به دنبال |
قدم کشیدن |
راه رفتن |
رقم |
خط، نوشته |
رقم کشیدن |
نوشتن، نقاشی کردن |
در پیِ |
به دنبالِ |
القصه |
خلاصه، به هر حال |
قاعده |
روش، شیوه |
چار |
مخفّف چهار |
روزی سه چار |
سه چهار روز |
رهروی |
راه رفتن، تقلید |
عاقبت |
سرانجام |
از |
به خاطرِ |
خامی |
نادانی، ناپختگی |
سوخته |
زیان دیده |
فرامش |
مخفّف فراموش |
زایل شدن |
نابود شدن، برطرف شدن |
عزّوجلّ |
عزیز است و بزرگ و ارجمند |
||
عرصه |
میدان، فضا، جای وسیع |
||
عرضه |
ارائه، نمایش، نشان دادن |
||
متناسب |
دارای تناسب و هماهنگی |
||
خُطوات |
جم خُطوه، گام ها، قدم ها |
||
متقارب |
نزدیک به هم، در کنار هم |
||
همایون |
خجسته، مبارک، فرخنده |
||
خداوند |
پادشاه، منظور سلطان مسعود |
||
لِلّهِ دَرُّکُما |
خدا شما را خیر بسیار دهاد! |
||
رُقعت |
رُقعه، نامۀ کوتاه، یادداشت |
||
رخت |
لباس، جامه، کالا، بار و بنّه |
||
کران |
ساحل، کنار، طرف، جانب |
||
چاشتگاه |
هنگام چاشت، نزدیک ظهر |
||
فیروزه فام |
به رنگ فیروزه، فیروزه رنگ |
||
رُقعت |
رُقعه، نامۀ کوتاه، یادداشت |
||
بربودند |
از آب گرفتند، نجات دادند |
||
آب نیرو کرده بود |
فشار آب زیاد شد و بالا آمد |
||
زرِ پاره |
قراضه و خُردۀ زر، زرِ سکّه شده |
||
پاره کرده |
قطعه قطعه و تکه کردن طلا |
||
عمید |
بزرگ ، مورد اعتماد، لقب بونصر |
||
افتاد |
رخ داد، اتفاق افتاد، پیش آمد |
||
ناو |
به ویژه کشتی دارای تجهیزات جنگی |
||
اَعیان |
جمع عین، بزرگان، اشراف، ثروتمندان |
||
نُکت بیرون می آورد |
خلاصه و چکیدۀ نامه ها را می نوشت |
||
شاهد |
زیبارو، معشوق، گواه، مشاهده کننده |
||
حُطام |
ریزۀ گیاه خشک؛ در اینجا مال اندک دنیا |
||
خَیلتاش |
هر یک از سپاهیانی که از یک دسته باشند |
||
غرامت زده |
تاوان زده، کسی که غرامت کشد، پشیمان |
||
جامه ها افگندند |
گستردنی ها را گستردند، بسترها را مهیّا کردند |
||
هزاهز |
فتنه، آشوب، حادثه ای که مردم را به جنبش درآورد |
||
مَرغزار |
سبزه زار، زمینی که دارای سبزه و گل های خودرو است |
||
توقیع |
مُهر یا امضای پادشاهان و بزرگان در ذیل یا بر پشت فرمان یا نامه |
||
توز |
نام یکی از شهرهای قدیم فارس که پارچۀ کتانی معروف داشته است |
||
سرسام |
تورّم سر و مغز و پرده های آن که یکی از نشانه های آن، هذیان بوده است |
||
کوشک |
ساختمانی بلند، وسیع و زیبا که اغلب در میان باغ قرار گرفته است؛ قصر، کاخ |
||
سبحان الله |
پاک و منزّه است خدا (برای بیان شگفتی به کار می رود)؛ معادل «شگفتا» |
||
یوز |
یوزپلنگ، جانوری شکاری، کوچکتر از پلنگ که با آن به شکار آهو و مانند آن می روند |
||
فرودِ سرای |
اندرونی، اتاقی در خانه که پشت اتاقی دیگر واقع شده باشد، مخصوص زن و فرزند و خدمتکاران |
||
به خدمت استقبال رفتند |
به پیشواز رفتند |
||
نشستن و دریدن گرفت |
شروع به شکستن و فرورفتن کرد |